دبّههای بزرگ را امام گذاشته تا شما پُر کنید
کودک که بودم، کانون پرورش فکری شبیه یک خانهی امن بود برای من!
نفسم باز میشد آنجا،
فکرم کار میکرد آنجا،
مدیری داشت آن مرکز که پدرانگی شغلش بود انگار!
و من برای اولین بار آنجا بود که فهمیدم آدم میتواند پدر یا مادر بچههایی باشد که در پاگشایشان به دنیا نقش نداشته است.
هشت سالم بود و تعطیلات تابستان، که رفته بودیم اردو، دوست داشتم من هم مثل او مراقبِ بقیه باشم، تا از حجم نگرانیهایش کمی کم کنم. آخر او همه کارها را به تنهایی انجام میداد و بتنهایی باید مراقب همه ما میبود و این از نظر من در آن سن کار سختی بود.
دیدم دبّهی آب خالی است، و بچهها دارند بازی میکنند و الآن ممکن است تشنه شوند، دبّه را برداشتم و با احتیاط از یک سراشیبی رفتم پایین تا از آبِ چشمهای که در آن منطقه ییلاقی از دل کوه میجوشید پر کنم و برگردم. با اینکه خیلی مراقب بودم که دسته گل آب ندهم، ولی سُر خوردم و با کف دست به زمین افتادم و مچ دست چپم پیچ خورد.
با این حال دبه را پُر کردم و با مشقت آنرا به بالا رساندم و بچهها ریختند روی سرم و آب را در کسری از دقیقه تمام کردند.
سفت با دست راستم مچ دست چپم را گرفته بودم که آقای خلیلی که از دور داشت تماشایم میکرد آمد جلو و مهربان نگاهم کرد. هم خوشحال بودم کاری را انجام دادهام که اگر من انجام نمیدادم او باید انجام میداد، همینکه دلم نمیخواست بداند چه شده، سعی میکردم درد دستم را از او پنهان کنم.
هیچ نگفت و رفت یک باند کشی و یک پماد به اسم «ویکس» که آنوقتها همهی دردها را انگار درمان میکرد آورد تا دستم را بانداژ کند.
همینطور که مشغول بانداژ بود گفت: امام را دوست داری؟ نگاه کردم به صورتش و جواب ندادم، از عقلِ آن موقعِ من، آن سوال اصلاً ربط نداشت به درد دست من.
ادامه داد: من فکر میکنم تو امام را خیلی دوست داری! نطقم باز شد و گفتم: تازه برایش شعر هم گفتهام.
گفت: تو میدانی امام گفته که سربازان من که دنیا را تغییر میدهند در کوچهها مشغول بازیاند؟ گفتم: واقعاً؟ یعنی مثلاً من؟
گفت: مثلاً نه! حتماً تو، خود خود تو! از این حرفش انگار دستم خوب شد یکهو! بلند شدم ایستادم و با تعجب نگاهش کردم.
گفت: امام میداند که روزی تو و همهی دوستانت بزرگ میشوید و نگران او و دغدغههایش میشوید. آنوقت میگردید ببینید کجای کار لنگ است و میروید همان گوشه را میگیرید تا غصه نخورد و انقلاب همان میوهای را بدهد که باید بدهد. گفتم: واقعاً؟
گفت: آره باباجان، دبّههای خالی همیشه هست! یکروز میرسد که باید بگردی و دبّههای خالی بزرگتری را پُر کنی. امام امیدش به شماست بابا! از خودت بیشتر مراقبت کن، شماها بزرگ که شوید دنیا جایی تماشایی خواهد شد.
من آنروز هیچی از حرفهای آقای خلیلی نفهمیدم. ولی چون خیلی دوستش داشتم مثل همهی خاطرات دیگرش سعی کردم حفظش کنم تا بعداً آنرا بفهمم. همین امروز بعد از سی و اندی سال، موقع نوشتن «گپ روز» تازه فهمیدم بزرگترین دبّههای خالی شاید «شناخت حقایق انقلاب امام و تفکیک ذات انقلاب از انحرافات مسیر و تبیین هدف و آینده حتمی و نزدیک انقلاب» باشد.
حکیم نبود آن مرد، پس که بود؟
استاد محمد شجاعی
#خرداد۱۴۰۴
بسم الله الرحمن الرحیم
ذَلِكَ وَمَن يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِن تَقْوَي الْقُلُوبِ (حج/٣٢)
ترجمه : اين است (دستورات خداوند درباره حج) و هر كس شعائر خدا را گرامى بدارد، پس اين از تقواى دل هاست.
شعائر یعنی نمادهای دین. قرآن کریم صفا و مروه و قربانی حج را از شعائر میداند و توصیه به احترام و بزرگداشت آنها نموده است. بنابراین؛ تعظیم و بزرگداشت هرچیزی که نماد و علامت دین است لازم بوده و ناشی از تقوای عمیق قلبی است.
#حج
کی دلش میآد این نسخه جذاب را نخونه؟
ماده۱: لطفا وقتی تو خیابون ما رو دیدید، نخندید، پچ پچ نکنید و از همه مهمتر نشمریدمون! باور کنید ما یه پدر و مادریم با چهار پنج شش هفت هشت نه ده تا بچه! همین! نحن بشرٌ مثلکم، نلِد و نولَد(ما انسانیم مثل شما هم زاییدیم هم زاییده شدیم) حتی از پشت سرهم نشمریدمون، پشت سرمون چش داره؟
ماده۲: ازمون نپرسید: خودتون میخواستین؟ چون شاید به روتون نیاریم ولی تو دلمون میگیم:
عمه مون میخواسته ما روشو زمین ننداختیم!
ماده۳: وقتی باهامون برخورد کردید، نپرسید: همسرتون روحانیه؟!! چون اگر روحانی باشه، چیزی از بار مسؤولیت شما کم نمیکنه! اگرهم روحانی نباشه باز چیزی از بار مسؤولیت شما کم نمیکنه!
ماده ۴: ناموساً بهمون نگید: چه کار خوبی کردی! چون این سوال برامون پیش میاد که اگر کار خوبیه پس شما چرا نکردین؟!! (درمورد مواردی که عذر پزشکی غیر از خرابی دندون و ..دارن فرق میکنه! که لطفا در گفتگوها حتما بهش اشاره کنید.) عوضش اگر قصد تشویق کردن دارید بهتره بهمون بگید: اصلا بهتون نمیاد n تا بچه داشته باشید. اینجوری ضمانتی تا دو سه هفته روحیه مضاعف داریم؟
ماده ۵: خواهشاً ازمون نپرسید: خرجشون رو از کجا میارید؟ چون خودمونم خبر نداریم ولی مطمئنیم که اون فسقلی که از پیش خدا میاد پیشمون، قبلش خدا کوله پشتیشو پر کرده از همهٔ رزق های مادی و معنوی قشنگ تا با خودش بیاره.
ماده ۶: التماس میکنم بهمون توصیه نکنید که دیگه بسه! و دیگه بچه نیارید ما این محبت شما رو دخالت در امور خصوصی محسوب می کنیم و از اونجا که می خوایم ثابت کنیم به احدی اجازه ورود به مسائل خصوصی مون رو نمیدیم باز بچه میاریم؟ و خوب خوبه که…
ماده۷: ازمون حتما بپرسید که:سخت نیست؟ چون میدونیم میخواید سر صحبت باهامون باز کنید و از مزایای چند فرزندی آگاه بشید و نظرتون عوض بشه و با اجازه بزرگترها برید تو فکر فرزندان بیشتر و نجات کشور
ماده ۸: اگر صاحبخونه هستید لطفا به چند فرزندیها خونه اجاره بدید. مطمئن باشید خدا جور دیگه و جای دیگه، قشنگتر براتون جبران میکنه.
ماده ۹: اگر جایی دیدید از دست بچه هامون عاصی شدیم، تو دلتون نگید مگه مجبور بودی؟ منتی نیست ولی داریم جور کم بچه هارو هم میکشیم. میشه از یه زاویه قشنگتر نگاه کنید و بگید: آفرین به شجاعت و همتت شیر زن!؟
ماده ۱۰: اگر همسایتون هستیم، یکم سر و صدای بچههامون رو تحمل کنید، باور کنید ما تمام سعیمون رو میکنیم که شما اذیت نشید، ولی بچه هستن دیگه! نمیشه زیاد کنترلشون کرد، ما هم در عوض براتون از خدا میخوایم حاجتهاتون روا بشه؟
ماده ۱۱: همساده گرامی اگر لطف میکنید نذری میارید البته راضی به زحمتتون نیستیم ولی خواهشاً به تعداد بیارید؟ وگرنه دود جنگ و دعواش توچشم خودتون میره؟
ماده۱۲:خواهشاً وقت و بی وقت تک فرزند گلتون رو نفرستید خونمون با بچه هامون بازی کنن، جُوْرِ جور کردن همبازی برای دلبندانتون رو خودتون بکشید و لطفا با خودتون نگید اونکه n تاداره، اینم روش! مسؤولیت داره! نیست!
#مثل_همیشه_مردم_پای_کارن
#چند_فرزندی
تازه مثل دیروزی که متوسل بودم به بیبی دو عالم ، حضرت فانوسی به دستم داد تا در روشنایی نور او تاریکیهای خودم را ببینم و بفهمم که به این دینداری در پیشگاه پروردگار، نمره قابل قبولی نمیدهند.
مخصوصا با روایت فانوس اول که مثل سنگ محکی عیار مسلمانیام (من و ماها) را نشان داد تا بفهماند در جبر و تنگنای تاریخ به ویژه در بزنگاهها، عیارم چند است.
حالا خوب میفهمم در عافیت عیاری خالص دارم اما آیا میتوانم با لبیکی که گفتم در “غیر عافیت” چون “ابن نُویره” باشم؟
نویسنده میگوید: “غروبِ روز بیستم تیر ماه 1387 بود و من در مدینه بودم و براى زیارت به قبرستان بقیع رفته بودم.
جوانى عرب که چپیهاى سرخ بر روى سر انداخته بود مشغول سخنرانى بود و به خیال خودش، اعتقادات شیعه را نقد مى کرد و جوانان هموطن مرا ارشاد مىکرد!
من اوّل سرگرم زیارت بودم ولى بعد از مدّتى، جلو رفتم تا با او سخن بگویم. درست نبود که او هر چه دلش مى خواهد بگوید و من سکوت کنم. تقریباً ربع ساعت صبر کردم تا سخنان او تمام شود، ولى او همین طور ادامه مى داد. سرانجام از او اجازه خواستم تا من هم سخنى بگویم. او از پیشنهاد من استقبال کرد. من چنین گفتم: «برادر! اگر حق با شماست پس جریان ابن نُویره…
هنوز کلمه «ابن نُویره» را تمام نکرده بودم، که او با مشت به سینه من کوبید. چشمم سیاهى رفت، نامرد خیلى محکم زد، طرف رزمى کار بود و من خبر نداشتم!
رو به او کردم و گفتم: «مگر دین تو زدن است؟ تو این همه، حرف زدى، امّا طاقت نیاوردى من چند کلمه سخن بگویم».
مأموران به سمت من هجوم آوردند، مرا گرفتند و بردند. صداى صلوات همه، فضا را پر کرد، هیاهویى شد.
چند ساعتى از شب گذشته بود، که من آزاد و رها کنار ضریحِ پیامبر بودم. دلم سوخت که چرا نگذاشتند حکایت ابن نُویره را براى جوانان بگویم. آن شب تصمیم گرفتم تا در فرصت مناسبى، قلم در دست گیرم و سخنم را در کتابى بنویسم. اکنون خدا را سپاس مى گویم که این توفیق را به من داد.”
روایت ابن نُویره چراغی است از چهرهای تابناک که به ما نشان میدهد کجای تاریخ ایستادهایم و عیارمان در ولایتمداری چند است.
#به_قلم_خودم
#اولین_شهید_ولایت
#حج
#معرفی_کتاب
برایش دست تکان دادم. روی بالکن بودم. او هم داشت از محوطه ورودی بلوک، داخل میشد. با تبسمی دلنشین نگاهم کرد!
هر دو دستش پر بود و غافلگیر شده بود! به همان تبسم بسنده کرد و رفت داخل آپارتمان.
دو ماهی میشد که ساکن یکی از واحدهای طبقه سه بودم. دوست داشتم همه را بشناسم. ترتیب یه دعوت ساده و صمیمانه را دادم. خانمهای همسایه به قرار ساعت پنج عصر من، جواب مثبت دادند.
همهشان آمدند. خیلی دوست داشتم او هم بیاید اما خودش میگفت کار واجبتری دارد.
حرفش برایم عجیب بود! ماه قبل، مقابل همسایه واحد دو هم همین جمله را گفته بود و از حضور در دورهمی سرباز زده بود.
نوشین که معروف بود به خیاط بلوک، دربارهاش میگفت: “این همسایه، گاهی یکی دوتا سفارش دوخت داره که من براش میدوزم.
بنده خدا درگیر مادر پیرشه. راضیه با دوتا بچه مدرسهای مسئولیت نگهداری مادرش را هم به عهده گرفته. پسرای پیرزن، کلا رهاش کردند.".
پس بخشی از قصه این بود و او فرصت حضور در میان ما را نداشت.
روز و ساعت موعود رسید. یکی دو تا همسایههای جوانتر در پذیرایی کمکم کردند و کلی هم خوش گذشت و آشنا شدیم اما انگار یه گوشه کار میلنگید.
دورهمی، ساعت هفت و نیم شب تمام شده بود و داشتم وسایل آشپزخانه را مرتب میکردم اما هنوز ذهنم حسابی درگیر او بود.
انگار دست خودم نبود و منِ 21 ساله اهل معاشرت و کمی فضول، کنجکاو بودم که راضیه چطور زندگیای دارد؟
نگاهم که به باقیمانده آش دیگ مسی خورد، انگار کشف بزرگی کرده باشم، سوت بلندی کشدم و جلدی پیاله گل سرخی را از قفسه بیرون کشدم و پر کردم.
اصلا نفهمیدم کی رسیدم پشت در آپارتمان راضیه؛ خودش در را باز کرد. پیاله چینی را دادم دستش.
نیمچه تعارفی زد که منم از خدا خواسته داخل شدم و از آنچه در نگاه اول دیدم، متحیر!
پیرزنی که بیشباهت به طفلی کوچک نبود، روی تخت بزرگ دراز کشیده بود. حالت چشمان و دهان نیمبازش تقریباً او را بیهوش نشان میداد.
چشمان متعجب من را که دید با لبخند گفت: “کنجکاو بودی بدونی چی کار میکنم؟”
از شرمندگی فقط توانستم پلک بزنم!
هنوز نگاه متعجب من بین راضیه و پیرزن در رفت و آمد بود که ظرف آش را خالی کرد و از سبد میوه روی اُپن، بشقابی پر کرد و با لبخندی که چهرهاش را زیباتر و خوشروییاش را بیشتر جلوه میداد، مرا نشاند و تعارف کرد.
از فضای صمیمانهای که او ساخت و از سر دلسوزی خودم، بریده بریده گفتم:
چرا…چرا آسایشگاه یا… یا خانه سالمندان نمیبریدش؟
چرا… چرا سخت میگیری؟
باور کن اونجا خیلی هم جای بدی نیست. مادربزرگ دوستم لیلی، دو ساله که سالمندان است. هر هفته بهش سر میزنه. میگه بهش میرسند و جای تمیزیه.
حرفهایم را شنید اما چهره در هم کشید و با بغض گفت نه، من یکی ابداً این کار را نمیکنم!
در پاسخ به همه صحبتها و سوالهای من، به ظرف میوه اشاره کرد و گفت: بفرمایید!
بعد هم با چهرهای که خطوط و شیارهایش عمیقتر میشدند ادامه داد، خیلی کنجکاوی بدونی چرا نمیبرمش؟ بخور علتش را میگم.
میلی به خوردن نداشتم اما خیاری پوست کندم تا پاسخ را بشنوم، نخورده چشم دوختم به راضیه.
از جایش بلند شد و رفت سمت دیوار روبهرو، با انگشتان لرزان چند بار دست کشید روی تصویر قابگرفته زن جوان و زیبایی که دختر بچهای را روی زانوانش نشانده بود و نوازش میکرد!
تا آن لحظه به عکس توجه نکرده بودم. چقدر زیبا! حالت زن و انگشتانی که مثل بال پروانه لطیف و زیبا مینمود، کودکش را نوازش میکرد! چقدر تابلو زنده بود! نه، واقعا محشر بود!
مدتی محو تصویر بودم اما ته دلم میگفتم این تصویر چه ارتباطی به حرف من دارد؟ این تصویر…؟ این تصویر…؟
وای یعنی ممکنه…!
سوال نپرسیده را فهمید و به حرف آمد؛ درست فهمیدی، جانم!
عکس من و مادرم است. دو ساله بودم که بابام رفت! راننده ماشین سنگین بود. نیمه شبی تصادف کرد و دیگر هیچ وقت برنگشت.
هرچه یادم هست فقط مادرم بود و مادرم بود و خدا…!
من و دوتا از داداشام را بزرگ کرد و سامان داد و هرچه لازم داشتیم به ما داد.
حین صحبت دوباره دست کشید بر تصور، اما نه بر تصویر قابگرفته روی دیوار بلکه بر تصویر زنده باقی مانده از تصویر روی دیوار!
اندکی مکث کرد و سپس با بغض فرو خورده، اشاره کرد به قابنوشتهای با خط نستعلیق و گفت:
” و خدایی که هیچ وقت ما را تنها نگذاشت. نه دیروز و نه امروزی که به فرمان او هستم.”
بلند شدم و به کلمات زیبای قابی که اشاره کرد، خیره شدم. عجب جلوهای داشت از نزدیک!
“وَقَضَى رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلَاهُمَ…” (اسراء: 23)
#سبک_زندگی