از شنبه و حتی چند روز قبلتر بازار مذاکره چنان داغ بود که هر کی هر خمیری که داشت بر تنور داغ مذاکرات بست و نونش را هم درآورد.
برخی نونها چنان سوخته و سیاه بود که قابل مصرف نبود.
برخی هم از سرِ عجلهای که داشتند خمیر را نپخته از تنور مذاکره بیرون کشیدند جوری که بازم قابل مصرف نبود.
برخی حرفها هم مثل همان خمیرهایی بود که برای نانهای فانتزی درست میکنند نهتنها واقعا غذای دندانگیری نبود بلکه فقط ظاهری شیک داشت و چشمپرکن بود یا به عبارتی تنها فریب چشم و دل بود!
دقیقا یادم هست که همین دیروز و پریروز هرجا رفتم از صف بنزین تا بانک، از مغازه بقالی تا عطاری، از مطب پزشک تا داروخانه همینطور نان بود که از تنور مذاکرات بیرون میرخت. از شما چه پنهان چند جایی که کار داشت بیخ پیدا میکرد و نزدیک بود کاسه کوزهها بشکند، تذکر دادم که مرز نگهدارند و خط را از خط ولی خدا جدا نکنند.
ای دریغ که کمتر گوش شنوا وجود داشت!
دیگه واقعا کم کم داشتم سرسام میگرفتم از دست جماعت حرف گوش نکن! دوست داشتم داد بزنم بگم ای بابا تو را خدا ول کنید این مذاکرات کوفتی را که دشمن همین را میخواهد اما یادم افتاد که تازه فردا شنبه است و مسقط و عمانها در پیش…!
مَا یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتَابِ وَلَا الْمُشْرِکِینَ أَنْ یُنَزَّلَ عَلَیْکُمْ مِنْ خَیْرٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَاللَّهُ یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشَاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ (بقره ۱۰۵)
هرگز کافران اهل کتاب و مشرکان مایل نیستند که بر شما (مسلمین) خیری از جانب خدایتان نازل شود، لیکن خدا هر که را بخواهد به فضل و رحمت خویش مخصوص گرداند، و خدا صاحب فضل عظیم است.
اگر آنها خیر خواه مسلمین نیستند پس چگونه می توان به آنها اعتماد و اتکا داشت، مگر به حماقت
⭕️آیه ۱۶۵ سوره اعراف
” سکوتکنندگان در مقابل منکرات و ظلم را به عذابی سخت وعده داده است.”
.#غزه_تحت_القصف
#روشنا
بازم جوال ذهن، بنابراین دنبال ذهنم راه میافتم تا سر کوه قاف… یه لحظه مثل فیلمی که رو دور تند گذاشته باشند، صحنههای دید و باز عید جلو چشمم تاریک و روشن میشوند و میرسم خونه اکرم خانم. افطاری دههم فروردین ماه، مهمانی یکی از بستگان من و آبجی زهره نزدیک ساعت 4 عصر رسیدیم، بابا بزرگ بسته بزرگ سبزی خوردن را از مزرعه خودش آورده بود تا خانمها آماده کنند اما تا خواست بسته را بگذارد، گیتی داد زد اونجا نذار. عمو علی چپ چپ نگاه کرد و گفت پس کجا بذاره؟ گیتی با لحن بلندگو قورتدادهاش گفت اکرم رئیس است. (یعنی از او بپرس) یادم نیست، یعنی شمارش نکردم تا زمان افطار چندین و چندین بار موردی پیش آمد که پاسخ؛ فقط “اکرم رئیس است” بود. اکرم رئیس است، پس جواد آقا مرد خانه چه کاره است؟ مردی گفتن، زنی گفتن… عقلم پاسخ میداد. تو این خونه هیچکاره است! مخصوصا وقتی حساب دخل و خرجها و کارتهای بانکی هم دست اکرم رئیس بود. پاسخ قانع کننده نبود و جواب دیگری داشت حکماً. دوباره این “سوال کله گنده” مغز سرم را مور مور میکرد جوری که دلم میخواست گوش اکرم رئیس را بپیچانم بخصوص وقتی بین جمع گفت امسال تونستم قرآنم را ختم کنم. پیش خودم گفتم یعنی “الرجال قوامون علی النساء” تو قرآن اکرم خانم نبود؟ یعنی اکرم رئیس در پرتو این رئیسی بیشتر و جلوتر از کلام وحی در نظام آفرینش نقش ایفا میکند؟ #به_قلم_خودم #سبک_زندگی
نگاهم که به ساعت میخورد، آه از نهادم بلند میشود! تند تند لباس میپوشم. بند کیف را چنگ میکنم و میکشم. روی شانه که افتاد از آپارتمان بیرون میزنم. شانهام درد میگیرد! این لعنتی چرا اینقدر سنگین است؟ یه لحظه میایستم و دست میبرم وسط خرت و پرتهای داخل کیف، دنبال کارت عابربانک میگردم. اصلِ کاری این لامصب است. پلک چپم پرش میگیرد! کارت را پیدا نمیکنم بجاش خرس پشمالو میآد تو دستم. آه میکشم از دست این بچه سهساله! آه برآمده شیشه عینکم را دودی میکند! بازم این دختر، از ترس اون یکی قلش خرس را داخل کیف قایم کرده است. همیشه سر این یکی دعوا دارند! اون قُل خرس، تو پارک گم شد و دیگه عینش را پیدا نکردم. یه عروسک، یه خرس، یه لنگه کفش از بچههای غزه جلو چشمم سبز میشود و چشمانم خیس…! راسته را تا آخر میروم و دید میزنم. چیزی پیدا نمیکنم. چقدر درهم برهم و بیسلیقه! راسته بعدی، بعدی، و بعدی… چندجا توقف میکنم و قیمت میگیرم. قیمتها سرسامآور است! سرسامآورتر شیوه جارزدن فروشندگان خرده فروش در این راسته بازار است! چشم میگردانم و روی تابلو نقرهجات متوقف میشوم. ویترین را دید میزنم جوری که پیشانیم مماس با شیشه و سرم داخل ویترین است. (این را از تذکر دیگری میفهمم) صدای سیلی مرد مغازهدار جیغم را در میآورد! همزمان صدای نخراشیدهاش هم در گوشم میپیچد! سر بلند میکنم. دست نوجوانی را گرفته و سیلی دوم را با ضرب سنگینتر تو گوش پسرک میخواباند و تشر میزد! تازه متوجه ماجرا میشوم که مچ دزدی گرفته است. جوری میزند که انگار تو گوش من میخورد و جیغ مرا درمیآورد! جیغ بعدی و بعدی را بلندتر میکشم وقتی نگاهم به اجاقگاز اسباببازی خرده فروش میافتد! تازه یادم میآد که شعله اجاق گاز را خاموش نکردم، شارژ را از پریز نکشیدم. خدایا! لطفا لطفا کمکم کن اتفافی نیفته… لعنت به هرچه رسم و رسوم اضافیه! آخه چه نیازیه که حتما کادوی سرعقد برای نوه عمو اسدلله خان، عموی شوهر بگیرم؟ وسط شلوغی ذهنم صدای مادر اسدالله خان را میشنوم که به جای تشکر، بیشتر کادوها را سبک سنگین میکند، ایرادی میگیرد و بیارزش میکند. داخل مغازه نقرهفروشی میروم تا صدای مادر اسدالله خان را نشنوم. یه گرنبند ظریف قلبی نظرم را جلب میکند با اشاره به مغازهدار میگم این یکی… گردنبد آویز را باز میکند به دختر نوجوان ته مغازه میدهد. متعجب نگاه میکنم! این دختر از کی اینجا بوده؟ صدای مغازهدار در گوشم زنگ میزند که این یکی پسند شده، یکی دیگه انتخاب… این یکی… جنس خوب… ته بازار دارن…چی میخوای؟ بهترش را… همه صداها باهم دورهام میکنند! سرم به دوران میافتد! دست میگیرم به… ای… آخرین تصویر، تصویر آتشنشانها است که تقلا میکنند خانه نیمسوخته را خاموش کنند! نمیفهمم چه خبر شده اما سردی و خیسی را روی صورتم احساس میکنم کسی سرم را به چپ و راست می چرخاند. تصویر آتشنشانها دوباره جان میگیرد… #به_قلم_خودم