🔴 شهید سیدحسن نصرالله: ما فرزندان مکتبی هستیم که پیامبران آن شهیدند، امامان آن شهیدند و رهبران آن نیز شهید هستند.
🔻نحن أبناء مدرسة أنبياؤها شهداء، وأئمتها شهداء، وقادتها كذلك شهداء.
🔻We are the children of a school whose prophets are martyrs, whose imams are martyrs, and whose leaders are also martyrs.
#Roshana
#Ramadan
یکی از ترفندهای تضعیف جبهه مقاومت، القای خشونت از فرهنگ مقاومت در اذهان ملتها است.
بازتاب این فریب بزرگ در مغلطههای چون؛ چرا مرگ بر امریکا؟ چرا مرگ بر اسرائیل؟ چرا مرگ بر فرانسه و انگلیس … چرا تشکیل جبهه جهانی مقاومت؟ چرا ترویج خشونت بیالمللی؟
پاسخ به مغلطههای بالا در نگاه عام بیطرفانه جستجوگران و خواستاران حقیقت در جهان “واقعیت میدان” است.
میدانی که هرگاه جبهه مقاومت در آن نقطه حضور داشته است چه سوریه بوده، چه عراق، چه افغانستان، چه پاکستان… آرامش و امنیت برقرار شده و از نفوس و نوامیس ملتها چه مسیحی، چه سنی، چه شیعه… صیانت شده است.
هر سال آخر زمستان، یک هفته مانده به عید، عمه ثریا همه را کچل میکند یا به قول عمه زینب همه را دیوانه میکند از بس پیغام و پسغام اضافه میفرستد که قرار خانهتکانی عزیزجون فراموش نشه!
پشت بند سفارشهای عمه ثریا، عمه سکینه شروع میکند؛ زهره! کاغذ باطله یادت نره، یه عالمه بیار.
سعیده! سر راه یه گالن وایتکس بگیر.
لیلا! رنگ آبی آسمانی برای حوض یادت نره.
سوسن! تو نیا لطفا، بچه نقنقوتو نگهدار…
و در آخر جمله معروف هرسالهاش را خیلی غلیظ تکرار میکند؛ امسال باید خونه عزیزجون عین بهشت بشه.
روز موعود در هیبت زنان کارگر با کولهباری از وسایل، به خونه عزیزجون میرسیم.
ماشین ما زودتر میرسد. من و سعیده مثل همیشه تیم دو نفرهایم. سر کوچه پیاده میشویم.
چشم میسرانم ته کوچه بنبست، چنان گرد و غبار غلیظی فضای خاکی کوچه را پر کرده که خانه عزیزجون پیدا نیست.
چشم میدوانم ته کوچه، اشباحی دیده میشوند به قد و قوارههای کوتاه و بلند.
یاد حرف عزیز میافتم. “شیطانهای خستگیناپذیر کوچه"!
توپ پلاستیکی را که میبینم اسمش را میگذارم اشباح فوتبالیست. به سختی دیده میشوند.
تا وارد کوچه شویم جیغ ممتد سعیده و گالن رها شده وایتکس غافلگیرم میکند. توپ درست نشسته وسط صورتش.
بیهوا داد میزنم تا بچهها کنار بروند و راه را باز کنند اما انگار هیچ صدایی را نمیشنوند.
صدای مرد نونخشکی هم با صدای من قاطی میشود؛ نون خشک، کارتون خالی، …. و صدای شرشر آب از روی پشتبام همسایه عزیزجون که تند تند آب ملافههای شسته شده را میچلاند تو کوچه
دورتر صدای ناهنجار کشیدن شدن طولانی ترمز ماشینی هارمونی عجیبی میپاشد بر فضا!
یک دست سعیده روی صورتش است و با دست دیگر به گالن اشاره میکند و ناله میزند.
بازویش را میچسبم و میگویم فدای سرت، دیگه ریخته و کاریش نمیشه کرد.
یه بار دیگه هوار میکشم سر فوتبالیستها!
بی توجه کار خودشان را میکنند. به زحمت سعیده را از دالان وحشتِ غبارآلود خیس با طعم وایتکس میبرم داخل خانه.
خانهای که البته فقط نام عزیزجون را یدک میکشد و ما مهمان عزیز و آقاجان در قاب دو نفره روی تاقچه هستیم و هرساله به فرمان عمه ثریا سال تحول را زیر سایه آسمانی عزیز و آقاجون شروع میکنیم.
سعیده همچنان ناله میکند! میروم نسخه کمپرس آب سرد فراهم کنم که با دینگ دینگ گوشی برمیگردم.
گوشی را رو بلندگو میگذارم و پاسخ میدهم. عمه ثریا است خیلی خونسرد میگوید برنامه عوض شده و موکول شده… کلمه آخر را نمیشنوم، توپ فوتبالیستها پرواز کنان وارد حوض خانه میشود و ذات معلق در هوا آخرین پرده نمایش درام را با ملودی شالاپ شلوپ رقم میزند.
#به_قلم_خودم
#عیدانه
شب اول ماه رمضان بود. معصومه داشت کنار حوض وضو میگرفت برای نماز مغرب.
بیشتر از دهبار بود که ماهیهای قرمز با اشاره دست معصومه، تند تند خودشان را زیر آب میکشیدند؛ درست مثل وقتی گربه سیاه همسایه میآمد سر حوض و ماهیها یهو خودشان را تا ته حوض میسراندند.
این طرف حوض بیبی تسبیح به دست کنار سایه دیوار، روی سجاده نماز ترمهاش نشسته بود و ذکر میگفت.
اذان که دادن، بیبی تسبیح را انداخت و همراه شد؛ الله اکبر، الله اکبر، اشهد… تا بیبی نیت کند و اقامه نمازش را ببندد، لعنتهای پشت سرهم معصومه بر شیطان رجیم هم شروع شد.
ده بیست باری شیطان را لعنت کرد بلکه حریف این دیو چندسر شود و وضویش را تمام کند اما حریف نشد. هی وضویش را از اول شروع میکرد و دوباره لعنتهای غلیظترش را نثار دیو چندسر میکرد.
بیبی در رکعت سوم بود و با گفتن الله اکبر سر از سجده آخر نماز برمیداشت. اینبار لعنت بغضدار بعدی معصومه، چنان ادا شد که ماهیها همه باهم سُرخوردن ته آب!
نیمپری از تمرکز بیبی آمد سمت معصومه و اللهاکبرش را موجدار ادا کرد بلکه هم معصومه را منصرف کند تا زودتر وضویش را تمام کند. بالاخره وضوی معصومه تمام شد. انگاری الله اکبر بیبی دیو را فراری داده بود که واقعا معصومه از سرِ حوض پا شد و به سمت پلهها راهش را کج کرد تا به نماز و افطارش برسد. (اتاقش طبقه بالا بود)
بیبی سلام آخر را داد و معصومه را از پله پنجم برگرداند و با لحن شیرین مخصوص خودش گفت: “نهنه معصومه جان!” آقای خدا بیامزم میگفت شکها را بریزید تو همین چاه عمیق فاضلاب که برای همیشه بره پیکارش و هیچ دلوی نتونه درش بیاره.
آقای خدا بیاموزم از کتاب مسئلهاش میگفت، عمل وسواس مخالفت با خدا و رسول خداست. حال آدم وسواس اینه که این چیزی که من انجام میدم، به من نمیچسبه. عملی که خدا صحیح دونسته و میدونه، وسواسی درست و دقیق نمیدونه!
ول کن این وسواس رو، گوشت به پیغمبر خدا(ص) باشه معصومه جان! نگاه معصوم معصومه تسلیم کلام بیبی بود که بیبی دستش را بلند کرد و روی سر معصومه کشید و گفت برو دخترم که شیطون روزهات را نبره.
چای دبش، چای دبش، چای دبش… این چای لعنتی روی اعصابم است!
ظرف مسی پرت میشود روی دستم! سرم را بالا میگیرم و با چشمانی که میپرد به آبچکان نگاه میکنم. مشتم را میکوبم روی سینک! سینک با قدرتی 4 و 5 ریشتر میلرزید.
دورتر صدای فریاد مرد غزهای و شیون زنی که از زنده سوختن شعبان خشگرفته است از صفحه مستطیل تلوزیون هوار میشود روی سرم! خرخره نتانیاهو را میجوم.
ضربآهنگ تلفن از زیر آوار و جویدن خرخره دورم میکند. صدای التماس زن همسایه کنج دلم مینشید! لابد باز باید وساطت کنم برای قسط عقبماندهاش!
سر از سوپری درمیآورم تا جوانمرد قصاب را پیدا کنم. وقتی میرسم چای دبش میخورد. حالم بد میشود! فرار میکنم. چای دبش ردمّ میکند. چنگ و بازوی اختاپوسیاش ذهنم را میگیرد. زمین میخورم. داد میزنم ای خدا، ای خدا! فریادم به کسی نمیرسد!
میدوم، نه پرمیکشم به سمت خانه، ولی نمیرسم…؟ راه کش آمده است انگار! بدتر چای دبش که یه فقره بیشتر نیست زیر ضریب دههزار بارهاش، دورهام میکند، مغزم را میجود و به سمت بدنم میرود؛ در حلقومش لهم میکند…!
عمو زنجیرباف از راه میرسد و قصهاش را میگوید و نخود و کیشمیش را هم میدهد به بچهها و این نقطه قوت ماجرا است ولی آقا گرگه اصلا نمیگذارد که طعم آن را بفهمند.
بفهمند که قصه ترسناک، یکی بود نه هزارتایی که با فریب و کلک داستان را هزاربار و هزار جور گفتند تا همه فکر کنند هزارتا بوده و بازم هست و ته آن هم نگفت که داستان عمو زنجبرباف نقطه قوت داشت و گرگه به دام افتاد.