چای دبش، چای دبش، چای دبش… این چای لعنتی روی اعصابم است!
ظرف مسی پرت میشود روی دستم! سرم را بالا میگیرم و با چشمانی که میپرد به آبچکان نگاه میکنم. مشتم را میکوبم روی سینک! سینک با قدرتی 4 و 5 ریشتر میلرزید.
دورتر صدای فریاد مرد غزهای و شیون زنی که از زنده سوختن شعبان خشگرفته است از صفحه مستطیل تلوزیون هوار میشود روی سرم! خرخره نتانیاهو را میجوم.
ضربآهنگ تلفن از زیر آوار و جویدن خرخره دورم میکند. صدای التماس زن همسایه کنج دلم مینشید! لابد باز باید وساطت کنم برای قسط عقبماندهاش!
سر از سوپری درمیآورم تا جوانمرد قصاب را پیدا کنم. وقتی میرسم چای دبش میخورد. حالم بد میشود! فرار میکنم. چای دبش ردمّ میکند. چنگ و بازوی اختاپوسیاش ذهنم را میگیرد. زمین میخورم. داد میزنم ای خدا، ای خدا! فریادم به کسی نمیرسد!
میدوم، نه پرمیکشم به سمت خانه، ولی نمیرسم…؟ راه کش آمده است انگار! بدتر چای دبش که یه فقره بیشتر نیست زیر ضریب دههزار بارهاش، دورهام میکند، مغزم را میجود و به سمت بدنم میرود؛ در حلقومش لهم میکند…!
عمو زنجیرباف از راه میرسد و قصهاش را میگوید و نخود و کیشمیش را هم میدهد به بچهها و این نقطه قوت ماجرا است ولی آقا گرگه اصلا نمیگذارد که طعم آن را بفهمند.
بفهمند که قصه ترسناک، یکی بود نه هزارتایی که با فریب و کلک داستان را هزاربار و هزار جور گفتند تا همه فکر کنند هزارتا بوده و بازم هست و ته آن هم نگفت که داستان عمو زنجبرباف نقطه قوت داشت و گرگه به دام افتاد.
چند روز است در فضای مجازی خبر خانمی که با وضعی اسفبار روی ماشین پلیس رفتند پر تکرار شده است. خبری که مایه تاسف و تاثر جامعه دینی است و در رصد شیاطین قسمخورده مایه شعف شده است.
نکته پررنگ ماجرا در تکرار این سنخ هنجارشکنی شنیع، مطرح شدن بیماری روانی این افراد است. سوای اینکه این افراد واقعا بیمار باشند یا نه در نگاه عرف، ماجرا از دو حال خارج نیست.
یا این بیماران روانی با این حرکاتشان به مثل دیوانگان زنجیری هستند که جایشان تیمارستان است و نیازمند دارو و درمانند که اولیاء آنها باید اقدام کنند تا به جامعه و افراد آسیب نرسانند یا این حرکات برنامهریزی شده است و حقیقتا حیا و عفاف جامعه دینی را نشانه رفته است و قبحزدایی میکند که جدا دارد آقایون قوه قضائیه رسیدگی کنند.
داستان به هر شکل که باشد همه ما از دستگاه قضا به شدت مطالبهگریم تا دوباره و چندباره شاهد این هنجارشکنیها نباشیم و نشنویم که فلان و بهمان فرد روانپریشِ روانی در ملاء عام نقض قانون کند آنهم به بدترین و زشتترین شکل.
این سوالی است که به شدت هیجانی بدان پاسخ داده میشود و البته پاسخی غلط
دقت کنید ملت غیور ایران 8 سال از تمامیت ارضی ایران جانانه دفاع کرد اما یک وجب از خاک سرزمینش را به دشمن واگذار نکرد. مقاومت لبنان بیش از شصت روز زیر بمباران وحشیانه صهیونها ایستاد اما یکی از روستاهایش را تحویل دشمن نداد اما چه شد که سوریه شش روزه سقوط کرد؟
این سوالی است که باید به دور از هیجانات کنونی، تعصب کور و ناامیدی برخی اقشار جامعه، بدان پاسخ داد؛ پاسخی که واقعیت میدان باشد نه آنچه با دید محدود یا زاویه نگاه قشری است.
برای فهم بهتر مسئله و پاسخ دقیق به سوال بالا برخی پاسخهای نگاه محدود را توجه کنید:
سوریه سقوط کرد چون جنگ سوریه را جدی نگرفتیم و پا پس کشیدیم پس خون شهدای مدافع حرم پایمال شد!
ملت بزرگوار آیا شهدای حرم برای بقای بشار اسد یا خاک سوریه میجنگیدند؟ خیر!
پس چه؟
پاسخ روشن است، دفاع از آرمانها و مقدسات که همچنان با قوت ادامه دارد.
سوریه سقوط کرد چون حاج قاسم به شهادت رسید. ملت بزرگوار مگر بقاء و تداوم راه امام حسین (علیهالسلام) در دفاع از حق منوط به یک فرد است که تمام شود؟
آیا شما شنیدهاید که با شهادت سید حسن نصرالله و امثال او در محور مقاومت، جبهه مقاومت به آخر خط رسیده باشد؟
سوریه سقوط کرد چون دولت ما اصلاحطلب است و روند حل مشکلات با تکیه بر دیپلماسی ذلت است.
ملت بزرگورار آیا وزیر خارجه همین دولت اصلاحطلب برای یاری جبهه سوریه با مسئولین سوری گفتگو نکردند؟ (به اضافه نماینده رهبری در دیدار با بشار اسد) که سر جمع مشخص شد؛ رئیس جمهور سوریه حمایت ایران را نمیخواهد چون به وعده توخالی غربیها در رفع تحریم سوریه و کمکهای مالی دل خوش کرده است. ارتش سوریه هم نمیخواهد، مردم سوریه نیز از دولت اسد گلهمندند و چندان رقبتی به بقای دولت ندارند اگرنه خود مجاهد میدان بودند.
سوریه سقوط کرد چون وعده صادق 3 اجرا نشده است. ملت بزرگوار آیا ما به همه زوایای جنگ آگاه هستیم و زمان حمله را شخصا تعیین میکنیم یا گوش به فرمان ولی امر مسلیمن داریم که فرمودند، نه تعلل میکنیم و نه شتابزده میشویم. اگر حوادث منطقه را در جدا شدن یک بازوی استراتژیک جمهوری اسلامی در اجرای وعده صادق 3 -که حتما در زمان خود انجام خواهد شد- دخیل نمیدانیم پس چه شده است؟
این دست تحلیلهای ناقص و پاسخهای نادرست به شبههها را توجه کنید. آیا غیر از این است که نگاهی سطحی به مسئله داریم و درک واقعی و واقعبینانه به میدان و جبهه مقاومت نداریم.
آیا فراموش کردهایم که ما به تکلیف خود عمل میکنیم چه در میدان جهاد و چه در میدان دیپلماسی
با این اوصاف اگر مسئله غیر این است شما بفرمایید حضور و جانفشانی یک ملت برای دفاع از تمامیت خاک سوریه، از دولتی که با جبهه مقاومت فاصله گرفته و ارتش و مردم خودش گلهمندند چگونه و چطور ممکن است؟
برایش دست تکان دادم. روی بالکن بودم. او هم داشت از محوطه ورودی بلوک، داخل میشد. با تبسمی دلنشین نگاهم کرد!
هر دو دستش پر بود و غافلگیر شده بود! به همان تبسم بسنده کرد و رفت داخل آپارتمان.
دو ماهی میشد که ساکن یکی از واحدهای طبقه سه بودم. دوست داشتم همه را بشناسم. ترتیب یه دعوت ساده و صمیمانه را دادم. خانمهای همسایه به قرار ساعت پنج عصر من، جواب مثبت دادند.
همهشان آمدند. خیلی دوست داشتم او هم بیاید اما خودش میگفت کار واجبتری دارد.
حرفش برایم عجیب بود! ماه قبل، مقابل همسایه واحد دو هم همین جمله را گفته بود و از حضور در دورهمی سرباز زده بود.
نوشین که معروف بود به خیاط بلوک، دربارهاش میگفت: “این همسایه، گاهی یکی دوتا سفارش دوخت داره که من براش میدوزم.
بنده خدا درگیر مادر پیرشه. راضیه با دوتا بچه مدرسهای مسئولیت نگهداری مادرش را هم به عهده گرفته. پسرای پیرزن، کلا رهاش کردند.".
پس بخشی از قصه این بود و او فرصت حضور در میان ما را نداشت.
روز و ساعت موعود رسید. یکی دو تا همسایههای جوانتر در پذیرایی کمکم کردند و کلی هم خوش گذشت و آشنا شدیم اما انگار یه گوشه کار میلنگید.
دورهمی، ساعت هفت و نیم شب تمام شده بود و داشتم وسایل آشپزخانه را مرتب میکردم اما هنوز ذهنم حسابی درگیر او بود.
انگار دست خودم نبود و منِ ۲۱ ساله اهل معاشرت و کمی فضول، کنجکاو بودم که راضیه چطور زندگیای دارد؟
نگاهم که به باقیمانده آش دیگ مسی خورد، انگار کشف بزرگی کرده باشم، سوت بلندی کشدم و جلدی پیاله گل سرخی را از قفسه بیرون کشدم و پر کردم.
اصلا نفهمیدم کی رسیدم پشت در آپارتمان راضیه؛ خودش در را باز کرد. پیاله چینی را دادم دستش.
نیمچه تعارفی زد که منم از خدا خواسته داخل شدم و از آنچه در نگاه اول دیدم، متحیر!
پیرزنی که بیشباهت به طفلی کوچک نبود، روی تخت بزرگ دراز کشیده بود. حالت چشمان و دهان نیمبازش تقریباً او را بیهوش نشان میداد.
چشمان متعجب من را که دید با لبخند گفت: “کنجکاو بودی بدونی چی کار میکنم؟”
از شرمندگی فقط توانستم پلک بزنم!
هنوز نگاه متعجب من بین راضیه و پیرزن در رفت و آمد بود که ظرف آش را خالی کرد و از سبد میوه روی اُپن، بشقابی پر کرد و با لبخندی که چهرهاش را زیباتر و خوشروییاش را بیشتر جلوه میداد، مرا نشاند و تعارف کرد.
از فضای صمیمانهای که او ساخت و از سر دلسوزی خودم، بریده بریده گفتم:
چرا…چرا آسایشگاه یا… یا خانه سالمندان نمیبریدش؟
چرا… چرا سخت میگیری؟
باور کن اونجا خیلی هم جای بدی نیست. مادربزرگ دوستم لیلی، دو ساله که سالمندان است. هر هفته بهش سر میزنه. میگه بهش میرسند و جای تمیزیه.
حرفهایم را شنید اما چهره در هم کشید و با بغض گفت نه، من یکی ابداً این کار را نمیکنم!
در پاسخ به همه صحبتها و سوالهای من، به ظرف میوه اشاره کرد و گفت: بفرمایید!
بعد هم با چهرهای که خطوط و شیارهایش عمیقتر میشدند ادامه داد، خیلی کنجکاوی بدونی چرا نمیبرمش؟ بخور علتش را میگم.
میلی به خوردن نداشتم اما خیاری پوست کندم تا پاسخ را بشنوم، نخورده چشم دوختم به راضیه.
از جایش بلند شد و رفت سمت دیوار روبهرو، با انگشتان لرزان چند بار دست کشید روی تصویر قابگرفته زن جوان و زیبایی که دختر بچهای را روی زانوانش نشانده بود و نوازش میکرد!
تا آن لحظه به عکس توجه نکرده بودم. چقدر زیبا! حالت زن و انگشتانی که مثل بال پروانه لطیف و زیبا مینمود، کودکش را نوازش میکرد! چقدر تابلو زنده بود! نه، واقعا محشر بود!
مدتی محو تصویر بودم اما ته دلم میگفتم این تصویر چه ارتباطی به حرف من دارد؟ این تصویر…؟ این تصویر…؟
وای یعنی ممکنه…!
سوال نپرسیده را فهمید و به حرف آمد؛ درست فهمیدی، جانم!
عکس من و مادرم است. دو ساله بودم که بابام رفت! راننده ماشین سنگین بود. نیمه شبی تصادف کرد و دیگر هیچ وقت برنگشت.
هرچه یادم هست فقط مادرم بود و مادرم بود و خدا…!
من و دوتا از داداشام را بزرگ کرد و سامان داد و هرچه لازم داشتیم به ما داد.
حین صحبت دوباره دست کشید بر تصور، اما نه بر تصویر قابگرفته روی دیوار بلکه بر تصویر زنده باقی مانده از تصویر روی دیوار!
اندکی مکث کرد و سپس با بغض فرو خورده، اشاره کرد به قابنوشتهای با خط نستعلیق و گفت:
” و خدایی که هیچ وقت ما را تنها نگذاشت. نه دیروز و نه امروزی که به فرمان او هستم.”
بلند شدم و به کلمات زیبای قابی که اشاره کرد، خیره شدم. عجب جلوهای داشت از نزدیک!
“وَقَضَى رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلَاهُمَ…” (اسراء: ۲۳)
#به_قلم_خودم
در طول دهههای انقلاب چندین شخصیت کاریزمایی از دل گمنامی یا شهرت سر برآوردند که خدایشان آنان را به رُخ آدم و عالم کشید و تک تک نقشهایی که فقط و فقط از سرِ اخلاص، برای خشنودی خداوند سبحان در تاریکترین و خلوتترین مکانهای دنیا -از شخصیترین رفتار تا جهانیترین کنش سیاسی- انجام داده بودند، بر خلق نمایان کرد تا الگوهای واقعی و مورد تاییدش را پیش روی بندگانش قرار دهد.
سردار سلیمان، ابراهیم هادی، محسن حججی… و معدود شهدای نامآور جهانی که خود به تاسی از ساحت مقدس حسین بن علی (علیهالسلام)، این الگوی بیبدیل اخلاص، در کف نهادن هر آنچه داشتند.
یادمان باشد حجت بر ما تمام است.
#به_قلم_خودم
#سبک_زندگی