زنگی پر از خاطره
از شانس دوره تحصیل ما داشتن آزمایشگاهی کما بیش مجهز در نزدیکی مدرسه بود. زنگ زیستشناسی بود، دبیر مربوطه فرموده بودند دانشآموزان تشریف ببرند آزمایشگاه، برای بخش عملی درس! البته از هفته قبل وعده داده بودند موشی را در آزمایشگاه تشریح خواهند کرد و عملاً آناتومی داخلی بدن را روی بدن موش توضیح خواهند داد.
پیغام رسید نماینده کلاس ظرف در بستهای را از دفتر تحویل بگیرد و همراه دیگر دانشآموزان، روانه آزمایشگاه شود. از مدرسه تا آزمایشگاه چهار پنج دقیقه بیشتر راه نبود، یادم هست تو این مسافت کوتاه هرکس به تناسب روحیهاش از وحشت دیدن موش، آنهم از نزدیک چیزی میپراند و رفتار و گفتار دوستان، کلاً طنز جالب موشی بود.
زینب شروع کرد:
- اَه اَه از حالا داره دل و رودهام بالا مییاد اینقدری که من از موش بدم میآد! کاش نمیاومدم!
مهری با لحن لعابدار همیشگیاش پاسخ داد:
- نترس جونم! اصلا معلوم نیست موشی درکار باشد، از کجا میخواد موش بیاره حالا این دبیر ذلیل مرده؟!
افسانه مداخلهگرانه گفت:
- ای بابا هیچ فکر کردید آناتمی بدن خودمون شبیه این موش بیچاره است که هی چپ و راست، تف و لعنش میکنید؟
این جا بود که جیغِ بنفش لعیا درآمد که:
- ای ناکس! الان دیگه از خودمم بدم میآد!
نسرین بیتوجه به لعیا خواند:
- میم مثل مووش، موووش… که با چشم غرّه افسانه گفت:
- میترسم از سوسک
من یکی اگرچه میونه خوبی با جناب زبلخان نداشتم، اما از وعده دبیر نازنین ذوقزده بودم که تشریح و آناتومی بدن باید جالب باشد! میدانستم دوستانم هم از سرخوشی جوانی و شیطنت اظهار نظر میکنند، از این رو جملات نمکین دوستان را به گوش جان میشندیم و میخندیدم!
رسیدیم به آزمایشگاه، مسئول آزمایشگاه راهنمایی کردند که بفرمایید، اینم کلاس تشریح! هر کس جایی برای خودش انتخاب کرد و جلوس فرمود. منتظر شدیم تا دبیر مربوطه بیایید، اما با وجود شروع ساعت کلاس و سکوت و انتظار بچهها، دبیر دیر کرده بود. زهره که انگار حوصلهاش سر رفته بود، داد زد ای بابا چرا اینقدر دیر کرده؟
اینجا بود که دوباره مهری با همان لحن لعاب دارش پاسخ داد:
- خنگه! خب معلومه دیگه، رفته عقبه موشه!
نسرین بیفاصله پراند:
- حتماً داره کنار سوراخ موشه بهش التماس میکنه، لطفاً خواهشاً از سوراخت بیا بیرون، بیا که شانس بهت رو کرده و اینا پزشکای آیندهاند، بیا که حیفه مرگِ موشی بشی، خوراک پیشی بشی!
از لحن بامزه نسرین بچهها شروع کردند، بلند بلند خندیدن! یه خورده بعدش سکوت شد، اما ذهن یکی از نوابغ، ناگهان متوجه ظرف دربسته شد و فریاد زد بچهها! یکی نیست بگه این ظرف دربسته…! حرفش تمام نشده همه نگاهها متوجه ظرف شد!
با وجودی که نهی شده بودیم، بچهها تصمیمم گرفتند ظرف را باز کنند. کلاس بهم ریخت و کلّهها با نگاه تردیدآمیز ستون شد روی ظرف!
سعیده با گفتن اَجّی مَجّی… و کلی ادا و اطوار در ظرف را برداشت! برداشتن در ظرف همان و جیغ و داد همانا! هیچ کس سر جای خودش بند نبود! ماجرا از جایی طنزآمیزتر شد که موشِ بینوا که هوای تازه به مشامش خورده بود از ظرف بیرون پرید!
موش که هنوز منگ بود با بدنی کرخ دنبال سوراخ میگشت! در عوض بچهها دنبال بالا بلندی!
مینو با گیجی پایش را گذاشت را روی پایه اسکلتِ آدمک و بازوی اسکلت را محکم گرفت، اما ناگهان چشم در چشمِ حفرهدار اسکلت شد و وحشتزده فرار کرد! اسکلت لرزانِ معلق هم افتاد روی زهره که با حالت تنفر و ترس پس زد. رفتار این دو موج خنده و غش و ضعف بچهها را در پیداشت! ناگهان در باز شد، متصدی آزمایشگاه برافروخته و خشمآلود نگاهی به بچهها انداخت و گفت:
- اینجا چه خبره؟!
کسی پاسخ نداد. وقتی سکوت طولانی شد، متصدی خشمگینتر از قبل در را بست و رفت!
وسط این قیل و قال از طرف بچههایی که هنوز حاضر به ترک بالا بلندیشان نبودند، اظهار نظرهای جالبی برای گرفتن موش میشد که بالاخره یکیش کارگر افتاد و پسر شجاع در فضایی که هرزگاهی جیغِ خفهی بنفشی همراهیش میکرد، توانست پارچهای روی موش بیندازد و از دمش بگیرد و سرنگون داخل ظرف بیندازد.
بالاخره دبیر آمد و وقتی از کم و کیف ماجرا مطلع شد، بدون سرزنش بچهها، موش را دوباره با اِتر بیهوش کرد و کف تشتک آزمایشگاه سنجاق کرد و شروع کرد مثل پزشکی حاذق کار تشریح را انجام دادن!
جالب اینکه بعد از توضحات کامل احشاء داخلی این موجود زنده، قلب تپنده موش آخرین عضوی بود که از کار افتاد. موش مُرد در حالی که ما دنیای تشریح را از نزدیک دیدیم و خاطره جالبی نیز برایمان باقی ماند!
پ،ن 1: کاشف به عمل آمد که دبیر محترم از موش به تله افتاده در خانه یکی از بستگانش استفاده کرده، وی را بیهوش نموده، سپس درون محفظه در بسته، روانه مدرسه کرده است.
پ.ن2: راست راستی رشته علوم تجربی خواندم تا از آناتومی بدن سردربیاورم، اما علاقه ثانوی مرا وادار به تشریح نثر و نظم کرد.