شبی که تکهای از قلب ما در ورزقان گم شد
مگر نیستید؟
شروع کردم به خواندن حرفهای پر از غصه و اندوه ریحانه جان که داشت میگفت: “چند وقتی شده که سعی سختی میکنیم به صورت ندیدنی زندگی کنیم با شما…دوباره دارد “زمان تلخ را” بهار سخت یادآوری میکند. کاش ما به حال خودمان رها میشدیم و اسم سالگرد و اردیبهشت را نمیشنیدیم… باد کرده قلبمان، شبیه یک “توپ سنگی سیاه” وسط گلو داریم قورت میدهیم وقتی که میگویند خدا رحمتش کند…مگر نیستید؟” حالم بد میشود از حرفهای ریحانه، یاد آن شبِ پر از تلخی و دلواپسی میافتم! شبی که ورزقان مرکز دنیا بود برای قلبهایی که دلنگران تو بودند. شبی که هزاران چشم ستاره شده بود برای روشن کردن راه، تا پیدا شوی! شبی که میلیونها دست به سوی آسمان خدا بالا رفته بود تا به سلامت برگردی! شبی که تا طلوع فجرش بر سجاده نیایش نشستیم تا باشی و بمانی اما غافل بودیم که دیگر آسمانی شدهای و برای دعا خیلی دیر شده است؛ اصلا خیلی دیر، خیلی دیر دست به دعا برای بودن و سلامت تو برداشتیم! آه از شبی که روزش طلوع نکرد بلکه با غروبی تلخ آغاز شد و ما ناگهان در لحظه بیدار شدیم! چقدر تلخ بود که باور کنیم روزی اینچنین تاریک و غمانگیز را! چه تلخ بود صبح دمیده بهاری که ناگهان خزان شد! آه چه اشکهای فروخورده که پشت سد پلکهایم محصورند! آه چه سوز التهابها که در قفس سینه هنوز زندانیاند! آه که هنوز دلم تسلی پیدا نکرده است. دلم میخواهد کسی مرا را در سوگ پدرانم -پدر نسبیام و پدر محرومان- تسلیت و تعزیت دهد و به خانواده سر سلامتی بدهد، اما اینگونه نمیشود. برمیگردم به “حرفهای ریحانه دخترت"مگر نیستید؟ ریحانهجان راست میگوید، مگر نیستید؟ مادر ریحانه -خانم علم الهدی_ هم میگوید شهدا از میان ما نرفتند بلکه به مدبرات عالم اضافه شده است و اموری را شهدا تدبیر میکنند. دلخوش میشوم به دستهای که از بالا سایهاند بر سرم و بر سر امت، و تدبیر میکنند کارها را بهتر از قبل! حالم از تسلی دادن اهل خانه که غم را بهتر درک میکند و میفهمند، بهتر میشود و دوباره تکرار میکنم، مگر نیستید؟ وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ #به_قلم_خودم #شهید_رئیسی #شهدای_خدمت #اردیبهشت #درسوگ_پدر #روشنا