تازه مثل دیروزی که متوسل بودم به بیبی دو عالم ، حضرت فانوسی به دستم داد تا در روشنایی نور او تاریکیهای خودم را ببینم و بفهمم که به این دینداری در پیشگاه پروردگار، نمره قابل قبولی نمیدهند.
مخصوصا با روایت فانوس اول که مثل سنگ محکی عیار مسلمانیام (من و ماها) را نشان داد تا بفهماند در جبر و تنگنای تاریخ به ویژه در بزنگاهها، عیارم چند است.
حالا خوب میفهمم در عافیت عیاری خالص دارم اما آیا میتوانم با لبیکی که گفتم در “غیر عافیت” چون “ابن نُویره” باشم؟
نویسنده میگوید: “غروبِ روز بیستم تیر ماه 1387 بود و من در مدینه بودم و براى زیارت به قبرستان بقیع رفته بودم.
جوانى عرب که چپیهاى سرخ بر روى سر انداخته بود مشغول سخنرانى بود و به خیال خودش، اعتقادات شیعه را نقد مى کرد و جوانان هموطن مرا ارشاد مىکرد!
من اوّل سرگرم زیارت بودم ولى بعد از مدّتى، جلو رفتم تا با او سخن بگویم. درست نبود که او هر چه دلش مى خواهد بگوید و من سکوت کنم. تقریباً ربع ساعت صبر کردم تا سخنان او تمام شود، ولى او همین طور ادامه مى داد. سرانجام از او اجازه خواستم تا من هم سخنى بگویم. او از پیشنهاد من استقبال کرد. من چنین گفتم: «برادر! اگر حق با شماست پس جریان ابن نُویره…
هنوز کلمه «ابن نُویره» را تمام نکرده بودم، که او با مشت به سینه من کوبید. چشمم سیاهى رفت، نامرد خیلى محکم زد، طرف رزمى کار بود و من خبر نداشتم!
رو به او کردم و گفتم: «مگر دین تو زدن است؟ تو این همه، حرف زدى، امّا طاقت نیاوردى من چند کلمه سخن بگویم».
مأموران به سمت من هجوم آوردند، مرا گرفتند و بردند. صداى صلوات همه، فضا را پر کرد، هیاهویى شد.
چند ساعتى از شب گذشته بود، که من آزاد و رها کنار ضریحِ پیامبر بودم. دلم سوخت که چرا نگذاشتند حکایت ابن نُویره را براى جوانان بگویم. آن شب تصمیم گرفتم تا در فرصت مناسبى، قلم در دست گیرم و سخنم را در کتابى بنویسم. اکنون خدا را سپاس مى گویم که این توفیق را به من داد.”
روایت ابن نُویره چراغی است از چهرهای تابناک که به ما نشان میدهد کجای تاریخ ایستادهایم و عیارمان در ولایتمداری چند است.
#به_قلم_خودم
#اولین_شهید_ولایت
#حج
#معرفی_کتاب