یکی را شندیم...
یکی را شنیدم… .
«یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت: ای پسر! چندان که تعلق خاطرِ آدمیزاد به روزی است اگر به روزی ده بودی، به مقام از ملایکه درگذشتی.»
حکایت عجیبی است و عجیبتر اینکه حکایت زندگی ماست! داستان، آینه تمام نمای احوال بسیاری از ما است. از نخستین دقایق صبح تا پایان شب هربار، بلکه هزاربار واسطهای برای حل و فصل اموراتم تدبیر میکنم و روزی در چشمِ گوش و هوشم بزرگ و بزرگتر میشود، اما غافلم از تعلق خاطر به روزیده که اگر غافل نبودم «مقامم درگذشتی از ملائک».
راستی ملایک چه دارند که دائم سر بر آستان قربِ لایزالی میسایند و از دایرهی پَرگار پروردگار، دور نیستند؟ و من چه دارم که اگر از او غفلت نکنم از همین ملائک، از همین ملائکِ مقرب، والاترم؟
بیشک باید در این شبهای قدر و لیالی مبارک، به هوش باشم و از همین مقدار اندیشه کنم تا دستم به آستان ربوبی حیِ لایموت برسد و الّا در همان آستانِ روزی باقی خواهیم ماند.