بینهایتِ کوچکتر از یک
انگار مسابقه گذاشته بودند. هرزگاهی هم با نگاه تیز دخترکی آرایش دیگری ارزیابی میشد و با کوچکترین فرصت، از قیمت و مارک و مکان خرید، از هم سوال میکردند.
و چه سوالهای دقیقی!
منهم دقیق شدم با چشمهایی به اندازه دهنه تونلی گشاد و عمیق شده؛ هم از ناراحتی، هم از ناباروی! هم اینکه میخواستم نکته را پیدا کنم در تک تک ریشه نهالهای مسیر تندِ فرسایش این ناتمدن!
طفلکان معصوم اصلا خودشان نبودند، لاجرم در لاکِ یک ظاهر فریفتهی رنگ و لعابی گم شده بودند! و جای دو صد افسوس داشت که بینهایتشان را کوچکتر از یک نشان میدادند!
قضاوت نکنم؛ پس در لفط هم مراعات میکنم که بنویسم شیاطین انسی از ترس خودشان، در پی گمشان این دخترکان معصوم؛ این مادران تمدنساز برآمدند! پس این رقم گمشدن را رقم زدن برایشان، باید یادم باشد.
وجودم میسوخت نه از سیر و سرکه ریخته شدهی در آشی که چشیدم تا به کام این نونهالان تازه رسته گوراتر بیاید!
میسوختم از میوه فردا پسفردای این نونهالان و خیلی خیلی مهم بود که میوهشان تلخ نباشد!
دورهمی را گرفته بودم تا بفهمم دخترم در مدرسه تیزهوشان جدید با که همراه و همقدم است؟ چندبار هم مهمانی به هم خورد، ولی حوصله کردم تا همهشان باشند.
و حالا صحنه بیتابم میکرد، اماجائز نمیدانستم در این برهوت، قضاوت ناعادلانه و زود هنگام را چاشنی همه تلخیها و بیتوجهیهای کییک و کییک در سرزمین شاهدان شهید کنم… !
امروز چاره در ناچاری بود و روز نابرابر!
چرا، چرا و چرا…؟
نزدیک بودم در سلسله چراها در دور باطل بیفتم که با نهیبِ اراده کنارشان زدم!
نشستم کنارشان و همزبان شدم در بگو بخندهایشان تا بازی سرنوشتساز را ساز کنم.
اولش غریبی کردند اما همین که سه دهه پلههای رفته عمر را پایین آمدم و شدم قد و قواره خودشان، راهم دادن!
کمی که گذشت یکیشان پیشنهاد بازی داد و تیر از کمان جستهاش درست نشست وسط خواسته قلبی من!
چه از این بهتر!
بازی را تدارک دیده بودم. تعداد زیادی برگه که روی هر کدام با جوهر اکلیلی، نوشته بود یک و هیچ کدام هم یک شکل نبودند و فقط تک برگی داشتم که بینهایت را با انوار خورشیدی نشان میداد.
بازی را مختصر توضیح دادم که به انتخابهایشان البته با چشم بسته برگ یک یا بینهایت تعلق میگیرد، اما نگفتم که فقط یک برگ بینهایت داریم که آن هم فعلا در صحنه بازی وجود ندارد.
کمتر از بیست دقیقه بعد دستهای آنان پر از یکهای اکلیلی رنگارنگ فریب دهنده بود!
استپ دادم و پایان بازی را اعلام کردم.
همه به دستهای هم نگاه میکردند. یکیشان با شک و تردید به نتیجه بازی همه برگههای یکها را زیرو رو کرد و با اشک و بغض داد زد:
- غیر ممکن است!
یعنی هیچ کس بینهایت نگرفته!
جمله اش را در هوا قاپیدم و گفتم مگه دنبال بینهایت بودید؟
فریادگونه پاسخ داد:
- آره!
اما شما جرزنی کردی و بینهایت را قایم کردی!
یه زبل دیگر هم به کمکش آمد و داد زد:
-اصلا چرا چشم بسته؟
این جمله را هم در هوا قاپیدم و گفتم مگه با چشم بسته نمیبینید؟
آناً پاسخ داد:
- معلومه که نمیبینیم!
دیگر جای تامل نبود، دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم و برگ بینهایت را هم بالا گرفتم!
همه پلههای پایین رفته عمر را دوباره بالا رفتم و در جایگاه یک مادر و آموزگار دلسوز برایشان استدلال کردم که امروز شیاطین انسی همین گونه عمل میکنند تا شما بینهایت را نبینید!
با چشم بسته انتخاب کنید جوری که حتی یک وجودی خودتان را نبینید و سعه پیدا نکنید، چه رسد به بینهایت!