نیمروزی در بهشت
صوت حزین اما دلربای تلاوت صبحگاهی پدربزرگ، با پژواک نرمِ کوبش در، مخلوط میشد. نگاهم به آجرهای سفالِ سنتی مطبخ بود اما سرشار از موسیقی مخلوط تلاوت و کوبش!
در باز شد و عباس رسید، عطر نان میگفت که نانِ سفیدرو است با سیاهدانه!
چرخِ گلهای ریز بنفشه با دامن پرچین که به چشمم آمد، دانستم که مادر، دل از مطبخ کنده است تا عباس بیشتر سرِ پا نایستد.
مادر، همه محبت را در کلامش ریخته بود و از عباس میخواست کنار سفره بنشیند و ناشتایش را بخورد، اما انتخابِ عباس، شتاب تند زندگی شهری بود و دنیای تکنولوژی!
مادر که عاقبتاندیش بود، قوتِ پیچیده در لفافه را در دستان مردانه عباس گذاشت و او را اول به خدا و سپس به حیدرش (ع) سپرد.
هوا سرد بود اما چنان مطبوع که پنجره چوبی اتاق را باز کردم. موسیقی نرمِ آب که با پاهای نامرئیاش از روی سنگریزهها رد میشد، به گوش میرسید و وزش آرام نسیمی که با تانی تمام شلال شاخههای آویخته را شانه میکشید!
نزدیکتر آمدم، حالا نفسِ تصفیه شده آب با نوای مرغی که از دور دست میخواند در گوشم میپیچید و سرشارم میکرد از طراوت ناب! و این سوتر که هو هوی مرغی دیگر از نزدیکی دشتِ سبز، پرِ پروازم میداد!
نزدیکتر آمدم، پشت پنجره پرندهای از دانههای سخاوت مادربزرگ برمیچید و سپس پَر میکشید و جایش را به دیگری میسپرد. اینجا ابداً رنگی از حرص و شتاب نبود. طبیعت خالص بود و مردمانش هم!
مانده بودم عباس از چه دل کنده است و به چه دل سپرده است! اگرچه از بهشت مادر بزرگ مرا نیز نصیبی بیشتر از نیمروز نبود!
#به_قلم_خودم