برایش دست تکان دادم. روی بالکن بودم. او هم داشت از محوطه ورودی بلوک، داخل میشد. با تبسمی دلنشین نگاهم کرد!
هر دو دستش پر بود و غافلگیر شده بود! به همان تبسم بسنده کرد و رفت داخل آپارتمان.
دو ماهی میشد که ساکن یکی از واحدهای طبقه سه بودم. دوست داشتم همه را بشناسم. ترتیب یه دعوت ساده و صمیمانه را دادم. خانمهای همسایه به قرار ساعت پنج عصر من، جواب مثبت دادند.
همهشان آمدند. خیلی دوست داشتم او هم بیاید اما خودش میگفت کار واجبتری دارد.
حرفش برایم عجیب بود! ماه قبل، مقابل همسایه واحد دو هم همین جمله را گفته بود و از حضور در دورهمی سرباز زده بود.
نوشین که معروف بود به خیاط بلوک، دربارهاش میگفت: “این همسایه، گاهی یکی دوتا سفارش دوخت داره که من براش میدوزم.
بنده خدا درگیر مادر پیرشه. راضیه با دوتا بچه مدرسهای مسئولیت نگهداری مادرش را هم به عهده گرفته. پسرای پیرزن، کلا رهاش کردند.".
پس بخشی از قصه این بود و او فرصت حضور در میان ما را نداشت.
روز و ساعت موعود رسید. یکی دو تا همسایههای جوانتر در پذیرایی کمکم کردند و کلی هم خوش گذشت و آشنا شدیم اما انگار یه گوشه کار میلنگید.
دورهمی، ساعت هفت و نیم شب تمام شده بود و داشتم وسایل آشپزخانه را مرتب میکردم اما هنوز ذهنم حسابی درگیر او بود.
انگار دست خودم نبود و منِ 21 ساله اهل معاشرت و کمی فضول، کنجکاو بودم که راضیه چطور زندگیای دارد؟
نگاهم که به باقیمانده آش دیگ مسی خورد، انگار کشف بزرگی کرده باشم، سوت بلندی کشدم و جلدی پیاله گل سرخی را از قفسه بیرون کشدم و پر کردم.
اصلا نفهمیدم کی رسیدم پشت در آپارتمان راضیه؛ خودش در را باز کرد. پیاله چینی را دادم دستش.
نیمچه تعارفی زد که منم از خدا خواسته داخل شدم و از آنچه در نگاه اول دیدم، متحیر!
پیرزنی که بیشباهت به طفلی کوچک نبود، روی تخت بزرگ دراز کشیده بود. حالت چشمان و دهان نیمبازش تقریباً او را بیهوش نشان میداد.
چشمان متعجب من را که دید با لبخند گفت: “کنجکاو بودی بدونی چی کار میکنم؟”
از شرمندگی فقط توانستم پلک بزنم!
هنوز نگاه متعجب من بین راضیه و پیرزن در رفت و آمد بود که ظرف آش را خالی کرد و از سبد میوه روی اُپن، بشقابی پر کرد و با لبخندی که چهرهاش را زیباتر و خوشروییاش را بیشتر جلوه میداد، مرا نشاند و تعارف کرد.
از فضای صمیمانهای که او ساخت و از سر دلسوزی خودم، بریده بریده گفتم:
چرا…چرا آسایشگاه یا… یا خانه سالمندان نمیبریدش؟
چرا… چرا سخت میگیری؟
باور کن اونجا خیلی هم جای بدی نیست. مادربزرگ دوستم لیلی، دو ساله که سالمندان است. هر هفته بهش سر میزنه. میگه بهش میرسند و جای تمیزیه.
حرفهایم را شنید اما چهره در هم کشید و با بغض گفت نه، من یکی ابداً این کار را نمیکنم!
در پاسخ به همه صحبتها و سوالهای من، به ظرف میوه اشاره کرد و گفت: بفرمایید!
بعد هم با چهرهای که خطوط و شیارهایش عمیقتر میشدند ادامه داد، خیلی کنجکاوی بدونی چرا نمیبرمش؟ بخور علتش را میگم.
میلی به خوردن نداشتم اما خیاری پوست کندم تا پاسخ را بشنوم، نخورده چشم دوختم به راضیه.
از جایش بلند شد و رفت سمت دیوار روبهرو، با انگشتان لرزان چند بار دست کشید روی تصویر قابگرفته زن جوان و زیبایی که دختر بچهای را روی زانوانش نشانده بود و نوازش میکرد!
تا آن لحظه به عکس توجه نکرده بودم. چقدر زیبا! حالت زن و انگشتانی که مثل بال پروانه لطیف و زیبا مینمود، کودکش را نوازش میکرد! چقدر تابلو زنده بود! نه، واقعا محشر بود!
مدتی محو تصویر بودم اما ته دلم میگفتم این تصویر چه ارتباطی به حرف من دارد؟ این تصویر…؟ این تصویر…؟
وای یعنی ممکنه…!
سوال نپرسیده را فهمید و به حرف آمد؛ درست فهمیدی، جانم!
عکس من و مادرم است. دو ساله بودم که بابام رفت! راننده ماشین سنگین بود. نیمه شبی تصادف کرد و دیگر هیچ وقت برنگشت.
هرچه یادم هست فقط مادرم بود و مادرم بود و خدا…!
من و دوتا از داداشام را بزرگ کرد و سامان داد و هرچه لازم داشتیم به ما داد.
حین صحبت دوباره دست کشید بر تصور، اما نه بر تصویر قابگرفته روی دیوار بلکه بر تصویر زنده باقی مانده از تصویر روی دیوار!
اندکی مکث کرد و سپس با بغض فرو خورده، اشاره کرد به قابنوشتهای با خط نستعلیق و گفت:
” و خدایی که هیچ وقت ما را تنها نگذاشت. نه دیروز و نه امروزی که به فرمان او هستم.”
بلند شدم و به کلمات زیبای قابی که اشاره کرد، خیره شدم. عجب جلوهای داشت از نزدیک!
“وَقَضَى رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلَاهُمَ…” (اسراء: 23)
#سبک_زندگی
فرم در حال بارگذاری ...
بازم جوال ذهن، ذهن راه افتاده و درست رو همین تک جمله قفل کرده است!
جمله از خودم نیست. بالاتر هم با علامت سوال و نقل قول بیان کردم. البته دقیقا نمیدونم کدوم فیلسوفِ با ذوقی به مخیلهاش رسیده که یه همچین جمله بکری بگه، اونم واسه غربال آدمهای زمانهای این چنین!
مهم نیست کی بوده، مهم اینه که هر کی بوده حسابی وقت منو گرفته… اینقدری که چند روزی هست، این جمله قصار، یه ذرهبین دستم داده و نمونههای فابریک و اصلش را تو کوچه، خیابان، مطب بعضاً ناپزشکها، حتی سازمانهای کوفتی بین المللی هم میبینم و دچار دندانقورچه خیلی بدی میشوم و ناگهان این مصرع پا برهنه میآد رو خشتهای خام نطقم:
«غصه دیوانه را این مرد عاقل میخورد»
قضاوت با شما! هرچی بوده و هست؛ این جمله قصار و ذربینه کار خودش را کرده و از شما چه پنهان حسابی تو هچل افتادم و این روزها فکرهای عجیب و غریبی بهسرم میزند. مثلا به نظرم میآد تازگی باید یه فرهنگ دهخدایی، معینی، چیزی مخصوص این کلمات قصار، به ویژه برای نسل Z چاپ کنند تا مفاهیم و بارمعنایی این دست قصارها گم نشود و این نسل پر توان هم بهرمند شوند. حیفه واقعا!
یه فکر دیگهای که میکنم اینه که این روزها راست راستی چشم بینا داشتن، بار سنگنیست و کمتر کسی توان دیدن و چشم بر هم گذاشتن دارد درست مثل “چشم برزخی داشتن” میماند به حقیقت طاقتفر است… .
اصلا گاهی میشود کابوس شبانه و هر چه دست و پا میزنی که؛ “شتر دیدی ندیدی” نمیشود که نمیشود. آره واقعا گاهی هرچه میکنی، نمیشود که نمیشود.
#به_قلم_خودم
#ارزشها
فرم در حال بارگذاری ...
داستان واقعی و تلخ دومین کرکس از اون دست عجائب ترسناک مرگ انسانیت در جهان وحشی معاصر است که تاثیرش تا مدتها بر روح و روان باقی میماند. قضاوت با شما…
در دهه 1990، عکسی از یک کرکس که منتظر مرگ دخترکی گرسنه برای خوردن جسد او بود، به طور گسترده ای منتشر شد.
این عکس در سال 1993 در طول قحطی سودان توسط کوین کارتر، عکاس خبری اهل آفریقای جنوبی، گرفته شد و بعداً برای این ‘عکس شگفت انگیز’ جایزه پولیتزر را کسب کرد. اما، در حالی که از کوین کارتر برای ‘مهارت عکاسی استثنایی’ اش در شبکه های خبری و تلویزیونی بین المللی سراسر جهان تمجید میشد، ثمره این دستاورد و شهرت تنها چند ماه بیشتر طول نکشید، زیرا بعداً افسرده شد و خودکشی کرد!
افسردگی کوین کارتر زمانی آغاز شد، که در یکی از این مصاحبه ها (برنامه تلفنی)، کسی تماس گرفت و از او پرسید که برای دخترک چه اتفاقی افتاد؟ او به سادگی پاسخ داد: “من منتظر نماندم تا بعد از این عکس ببینم چه اتفاقی می افتد، چون باید به پروازم میرسیدم!!”
سپس تماس گیرنده گفت: “من به شما می گویم که در آن روز دو کرکس وجود داشت و یکی دوربین داشت.” این موضوع که مثل خوره به جان کارتر افتاده بود، منجر به افسردگی شد و او در نهایت خودکشی کرد.
کوین کارتر می توانست هنوز زنده باشد و حتی شهرت بیشتری داشته باشد، اگر فقط آن دخترک را برداشته و به مرکز تغذیه سازمان ملل متحد که سعی داشت به آنجا برسد، برده بود یا حداقل او را به جایی امن برده بود. “او برای عکاسی زمان داشت، اما هیچ وقتی برای نجات زندگی دختر نداشت.”
این وضعیت برای شما آشنا نیست؟!
فرم در حال بارگذاری ...
- مقابل ایوان نجف نشستهام، مگر باور میشود آقا جان؟
- خدا کند که خواب نباشد! خدا کند که زیارت کوتاه نباشد! شکرانه چه بدهم آقا جان! سپاسِ تو چگونه بگویم اقا جان؟ چگونه سلامت گویم؟ ای به قامت تاریخ استواریت! ای به قدمت زمان صبوریات! آقا جان موری در پای سلیمانی چه دارد برای گفتن؟ برای تحفه آوردن…؟ ! زبان این مور به لکنت افتاده است! حیرانم! حواسم پرت زائرت میشود. سلام میگوید یا که روضه میخواند؟ گوشم را به او میسپارم. چه زیبا سلامت میگوید: “سلام بر آه سلام بر چاه سلام بر نانجو سلام بر نمک سلام بر فدک” با او تکرار میکنم سلامهایی که هر کدامش روضهاند: “سلام بر کفشهای کهنهات که مایه کرامت شیعهاند. سلام بر عبای پر وصلهات که سبب شرافت شیعه اند. سلام بر دستهای پینه بستهات که بوسه گاه ملائک مقرّب خداست! سلام بر بازوان تنومندت وقتی خیبر را از جای برکندی. سلام بر تو وقتی در «لیلة المبیت» در بستر محمد(ص) خوابیدی و به استقبال مرگ رفتی و مرگ از ابهت تو گریخت. سلام بر تو وقتی ریسمان به گردن به مسجدت میبردند و تو برای رضای خدا خاموش بودی! سلام بر تو وقتی همسرت را پیش چشمانت سیلی زدند و ذوالفقارت برای حفظ دین محمد(ص) در غلاف بود! سلام بر تو وقتی در مشرق دستان پیامبر خدا در غدیر بوسعت عالم طلوع کردی! سلام بر تو وقتی استخوان در گلو و خار در چشم یک ربع قرن آفتاب خانهات بودی!” سلام بر تو… سلام بر تو… و هر سلام غوطهور در اشک، و من پای منبر روضهی سلامِ زائرت…! #به_قلم_خودم #زیارت
فرم در حال بارگذاری ...
مگر نیستید؟
شروع کردم به خواندن حرفهای پر از غصه و اندوه ریحانه جان که داشت میگفت: “چند وقتی شده که سعی سختی میکنیم به صورت ندیدنی زندگی کنیم با شما…دوباره دارد “زمان تلخ را” بهار سخت یادآوری میکند.
کاش ما به حال خودمان رها میشدیم و اسم سالگرد و اردیبهشت را نمیشنیدیم… باد کرده قلبمان، شبیه یک “توپ سنگی سیاه” وسط گلو داریم قورت میدهیم وقتی که میگویند خدا رحمتش کند…مگر نیستید؟”
حالم بد میشود از حرفهای ریحانه، یاد آن شبِ پر از تلخی و دلواپسی میافتم! شبی که ورزقان مرکز دنیا بود برای قلبهایی که دلنگران تو بودند.
شبی که هزاران چشم ستاره شده بود برای روشن کردن راه، تا پیدا شوی! شبی که میلیونها دست به سوی آسمان خدا بالا رفته بود تا به سلامت برگردی! شبی که تا طلوع فجرش بر سجاده نیایش نشستیم تا باشی و بمانی اما غافل بودیم که دیگر آسمانی شدهای و برای دعا خیلی دیر شده است؛ اصلا خیلی دیر، خیلی دیر دست به دعا برای بودن و سلامت تو برداشتیم! آه از شبی که روزش طلوع نکرد بلکه با غروبی تلخ آغاز شد و ما ناگهان در لحظه بیدار شدیم!
چقدر تلخ بود که باور کنیم روزی اینچنین تاریک و غمانگیز را! چه تلخ بود صبح دمیده بهاری که ناگهان خزان شد!
آه چه اشکهای فروخورده که پشت سد پلکهایم محصورند! آه چه سوز التهابها که در قفس سینه هنوز زندانیاند! آه که هنوز دلم تسلی پیدا نکرده است. دلم میخواهد کسی مرا را در سوگ پدرانم -پدر نسبیام و پدر محرومان- تسلیت و تعزیت دهد و به خانواده سر سلامتی بدهد، اما اینگونه نمیشود. برمیگردم به “حرفهای ریحانه دخترت"مگر نیستید؟
ریحانهجان راست میگوید، مگر نیستید؟ مادر ریحانه -خانم علم الهدی_ هم میگوید شهدا از میان ما نرفتند بلکه به مدبرات عالم اضافه شده است و اموری را شهدا تدبیر میکنند.
دلخوش میشوم به دستهای که از بالا سایهاند بر سرم و بر سر امت، و تدبیر میکنند کارها را بهتر از قبل! حالم از تسلی دادن اهل خانه که غم را بهتر درک میکند و میفهمند، بهتر میشود و دوباره تکرار میکنم، مگر نیستید؟
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ #به_قلم_خودم #شهید_رئیسی
#شهدای_خدمت
#اردیبهشت
#درسوگ_پدر
فرم در حال بارگذاری ...